نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

؟؟؟

http://kocholo.org/img/images/90297758241478656177.jpg
  فانوس به دست می گیرم.

  در چراگاه بی بازگشت زما
ن من چوپان خسته ای

  هستم که تمام گوسفندهایم

      را گرگها خورده اند.


به چه دل خوش کنم؟


      باور پوچ دستهایی که روزی برای لمس تنهاییه دستهای من می آیند


 رویای من نیست.


کابوس کهربایی رنگ شبهای جهنمیه من است.

   

 آری ...


  من یک زن نفرین شده هستم...

زندگی

زندگی پر است از گره هایی که تو آن را نبسته ای

 اما

باید تمام آنها را به تنهایی باز کنی ، تنهای تنها …

رویا


رویا از این شیرین تر!

که میدانم تا ابد فرهادت خواهم ماند؟!!!

پس مرا خیالی نیست

گر در این کوه،تنها تیشه زنم...!



خداوندا


تنهاییم از جنس زمین بود، سنگین و سیاه


رویایم اما از جنس آسمان بود، ساده و سبک


دستانم رو به سوی نیاز بود، نیازی جاودانه


دلم اما پاره پاره، جایگاهی شاعرانه


صدا نهفته درونم، گلو گرفته ز بغضم؛


زمان بی تاب و زمین حیران


هجوم واژه ی فریاد، در دلم بی جان


خدایا نگاهم کن


دعا کردم خداوندا صدایم کن


به آمینی نوازش کن تن و روح و روانم را


به آمـینی نـوازش دل و جـان و نـگاهم را


جــآن من


پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من


چون می روی بی‌من مرو، ای جانِ جان، بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعلِ تابان من


هفت آسمان را بَردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من


هوس


˙·٠••٠·˙

هوسی
پشت این خواستنها نیست؛
من
دلباخته ی تجسم دو دست نامرئی ام!!
که هر شب،
سرم به خیال شانه اش
در هوا سقوط میکند.

˙·٠••٠·˙

ارسالی خواننده عزیز وبلاگم "سایه"

بیا آخرین شاهکارت را ببین


مجسمه ای با چشمانی باز


خیره به دور دست


شاید شرق


شاید غرب


مبهوت یک شکست


مغلوب یک اتفاق


مصلوب یک عشق


مفعول یک تاوان


خرده هایش را باد دارد می برد


و


او فقط


خاطراتش را محکم بغل کرده


بیا اخرین شاهکارت را ببین


مجسمه ای ساخته ایی


بنام " من "


صبح روز چهلم

های؛


برای دلت می نویسم خواستی بشنو نخواستی ...


های؛


برای دو چشم قهوه ایت که از پس حُرم حرارت این فنجان قهوه زل می زند به بیچارگیم


های؛


برای تو؛


برای تو می نویسم


چراکه تو صدای مرا می شنوی، صدایی که روزهاست به پیشانیش مهر فاصله


خورده به گمان تو


های؛


سرت را برگردان؛


اینجا ایستاده ام.


سایه خمیده ام روی دیوار سیاه ته کوچه خاطره شده


از بس که چشمان بی فروغم  قدمهایت


را به شماره نشست و نفس هایم تنگ شد  به دنبال غزال نگاهت


های؛


سرت را برگردان ته این کوچه بن بست نفسم می گیرد


های؛


با توام دستهایت را


از نوشداروی لبت بردار درد این فراق می کشدم آخر؛


راضی مباش به مرگم


های؛


قول بده معجزه نکند نیل دیده ات. پیمبر درونم موسی نیست شیث است


های؛


چهل روز عاشقی را به چهل سال فروختم. تو خوب خریدی یا من کم فروختم


های؛


بگذار آیه الکرسی آخر را از قرآن نازل شده آسمان دلم بخوانم.


آرام باش که بی من هم روزها خواهد گذشت برای تو.


ولی بی تو چه شبهای سختی انتظارم را می کشد


و


چه روزهای سخت تری در پیش است.


یا ایها المعشقوق؛


اتقو به نگاهی که دل بی قرار دیگری را بلرزاند.


یا ایها المعشوق؛


اصبرو به مرگ عاشقی که ننشسته


به مکتب زلفت به باد کرشمه هایت این سو و آن سوست.


یا ایها المعشوق  به زکات؛


زکات عشق می خواهم.


به گدایی نگاهی فرسنگ ها راه آمده ام.


به کدام جرم می رانیم تو که در مکتب کریمانی.


دل شکستن سائل مستاسل در مرامنامه تو نیست.


های ... های؛


فقط سرت را برگردان عزیز دلم


بیشتر نمی خواهم


این جسم بیمار میهمان خاک سرد دنیاست.


در بهشت آغوشت جایی ندارد.


فقط بگو های!


شاید حرارت کامت سردی این سرما را از جانش دور کند


های دلم دلم


نــــذر



برای بودنت نذری کرده ام ...

هربار چیزی برای بودنت ...


اما ...


مگر می شود ارزش بودنت را با این نذرها خرید؟


مگر می شود بودنت را با زمزمه ی اذکار


از میان لبان من – این لبان تهی- داشت ؟


مگر می شود بودنت را با چرخاندن دانه دانه ی تسبیح


در میان دستانی سرد تکرار کرد ؟


نه ...


نه ...


نه ...


نمی شود ...


*


برای بودنت نذری کرده ام ...


این بار اما ...


این بار بغض هایم را نذرت کرده ام ...


این بار اشک را نذر کرده ام برای بودنت ...


برای آمدنت ...


این بار با بغض های فروخورده بودنت را زمزمه می کنم ...


این بار قطره قطره اشک برگونه هایم نذر بودنت شده است ...


این بار دل را می دهم برای حضورت ...


*

نذری کرده ام برایت ...


برگرد ...


برگرد ...


برگرد ...


این بار اشک هایم می شوند فرش قدمهایت ...


کم اما همیشه

مرا کم اما همیشه دوست داشته باش...


این وزن آواز من است...


عشقی که گرمو شدید است زود می سوزد وخاموش می شود...


من سرمای تو را نمی خواهم...


و


نه ضعف یا گستاخیت را...


عشقی که دیر بپاید شتابی ندارد....


گویی که برای همه عمر وقت دارد...


مرا کم اما همیشه دوست داشته باش !!!