نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

احتیاط


ﻫﹻــﯽ ﺁﻗــﺎ..


ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣــﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ


ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﺁﺧــﺮﺵ


ﯾﮑــﯽ ﺩﻭ ﺑﺮﮔــ ﺍﺿــﺎﻓﻪ ﮐﻨﯿــﺪ
...

  ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﺋــﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻣﯽ ﻣﯿــﺮﯾــﻢ


ﺍﺣﺘﯿــﺎﻁ


شرط عقل است... .

بودنت را دوست دارم

ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ!

ﻭﻗﺘﯽ ﭘﻨﺠﻪ ﺩﺭ ﮐﻤﺮﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ...!

ﻭ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺳﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﻭ ﻭﺍﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ!

جز ... تــــــــــــــــو....

به همین سادگی... .

دل من


دل من کلبــــــــــــه بارانی است


و تـــــــــــــو


آن باران بی اجازه ای


که ناگهـــــــــــــــان


در احساس من چکــــــــــــه می کنی

من زاده ی پاییزم

من زاده‌ی پاییزم،
 
پاییز برگ‌ریز، پاییز نقش در نقش و رنگ در رنگ، هزار رنگ و هزار نقش.

 با همه‌ی سرمایش الهام بخش شاعران است و فصل بهار عاشقان و عارفان.

آری

 باید دید٬ باید لمس کرد، باید شناخت و فهمید اسرار دل طبیعت را.

 پاییز رمز گشاست.

 هر آنچه طبیعت در بهار بر‌خود کرده پاییز همه را از خود می‌راند

 پاک و زلال بی‌ریا همه را در طبق اخلاص عرضه می‌کند.

عریان است

و

به البسه اما پاک است و بی ریا.

آری

پاییزی که درختان با البسه‌های رنگ در رنگ شهر عشق و عاشقان را نور باران

 می‌کنند،

 پاییزی که نور سرمایش تا استخوان می‌رسد.

آشنایم چرا که خزان عشق را بیاد دارم.

از کنار درختی که می‌گذرم صدای آشنای زیر پایم را حس می‌کنم

 که امید دوباره،

زندگی دوباره، دوباره بودن و زیستن را زمزمه می‌کند.

دلم

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

 زبامی که برخاست مشکل نشیند... .



باران

وای ، باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست... .

"حمید مصدق"

گمان

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند



"حمید مصدق"

پدر

معنای پدر در نقاشی یک کودک...


"با تشکر از مامانم مهربونم سرکار خانم
باران پاییزی"

فصل من


دلــم پاییـــز میخواهد


ترجیحا مــهر ماه


باران هم بــبارد و تـنهـــایى


دلــم قدم زدن میخواهد


از ایـــنجا تا جایی بی انتـــها


تا جایى که توانی براى ادامه نـــماند


تا اوج لـــمس رنگ بـرگ ها


تا نهـــایت استـشمام خوشبـوتـــــرین عطـر جهــان


لا به لاى درختان نیــمه برهنه ى نــم خورده ...


دلــم بدجـور بــــى تاب پاییــــز است


فصـل مـــن ...


زودتــــــــر بیـــا

انتظار

انتظار واژه غریبی است


واژه ای که روز ها یا ماه هاست که با آن خو گرفته ام .


که چه سخت است، انتظار هر صبح طلوع دیگراست .


بر انتظار فردا من خواهم ماند در انتظار تو...


چرا نوشتم،


در برگ تنهاییم برای تو نمی دانم شاید که روزی بخوانند


بر تو عشق مرا ، می دانم روزی خواهی آمد.


می دانم گریان نمیمانم خندان برای ورودت، 


ای عشق وقتی به یادت می افتم ،


به یاد


خاطراتت نامهایت را مرور می کنم یک بار نه ...


بلکه صد بار وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد


و


اشک شوق بر گونه هایم


روانه می شوند تنها می گویم همیشه در قلب منی می دانم که باز


خواهی گشت...


چرا هراس؟ چرا اشک؟


بیا که من بی تو درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست امید


بارش تو بهارم نیست.

 بیا...  بیا که بدون تو خواهم مرد... .