انتظار واژه غریبی است
واژه ای که روز ها یا ماه هاست که با آن خو گرفته ام .
که چه سخت است، انتظار هر صبح طلوع دیگراست .
بر انتظار فردا من خواهم ماند در انتظار تو...
چرا نوشتم،
در برگ تنهاییم برای تو نمی دانم شاید که روزی بخوانند
بر تو عشق مرا ، می دانم روزی خواهی آمد.
می دانم گریان نمیمانم خندان برای ورودت،
ای عشق وقتی به یادت می افتم ،
به یاد
خاطراتت نامهایت را مرور می کنم یک بار نه ...
بلکه صد بار وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد
و
اشک شوق بر گونه هایم
روانه می شوند تنها می گویم همیشه در قلب منی می دانم که باز
خواهی گشت...
چرا هراس؟ چرا اشک؟
بیا که من بی تو درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست امید