نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

آدمیزاد هرگز دانش آموز خوبی نبود


سالها پیش از این سالها پیش از این زیر یک سنگ، گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم.... همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آنسوی پرده ی آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود . . خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد ... و خدا تکه ای خاک را برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد... روح خود را به او قرض داد خاک خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد راستی من همان خاک خوشبخت، من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم؟؟؟؟                                                                                                             "عرفان نظر آهاری"

من زن هستم

من زن هستم
می‌گویند مرا آفریدند از استخوان دنده‌ی چپ مردی به نام آدم، و حوایم نامیدند؛ “یعنی زندگی” تا در کنار آدم “یعنی انسان” همراه و هم صدا باشم.
می‌گویند: میوه‌ی سیب را من خوردم، شاید هم گندم را، و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می‌نمایند. بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان‌شان باز گردید، مرا  دیدند، مرا در برگ‌ها پیچیدند، مرا پیچیدند در برگ‌ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند.
نسل انسان زاده‌ی من است من “حوا”  فریب خوردۀ شیطان.
و می‌گویند که درد و زجر انسان هم زاده‌ی من است، زاده‌ی حوا؛ که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند. شاید گناه من باشد، شاید هم از فرشته‌ای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد، مثل همه که فریبم می دهند. اقرار می کنم دلی پاک، معصومیتی از تبار فرشتگان و باوری ساده‌تر و صاف‌تر از آب‌های شفاف جوشنده‌ی یک چشمه دارم.
ابراهیم زادۀ من بود، و اسماعیل پروردۀ من. گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید. گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح‌اش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد‌اش خواندند. فاطمه من بودم، زلیخای‌ عزیز مصر و دلباخته یوسف هم، من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا، و فاطمه زهرا هم.
گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص‌العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند. گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند. گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهش‌هایم کردند. اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده‌کاری شده هستی‌ام را بر برگ برگ روزگارهرگز منکر نخواهند شد.
من مادر نسل انسانم، من حوایم، زلیخایم، فاطمه‌ام، خدیجه‌ام… مریمم. من درست همانند رنگین‌کمان، رنگ‌هایی دارم روشن و تیره. و حوا مثل توست‌ ای آدم، اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو آفرید.
بیاموز که من، نه از پهلوی چپ‌ات، بلکه استوار، رسا و هم طراز با تو زاده شدم.بیاموز که من، مادر این دهرم و تو مثل دیگران، زاده منی

دختران خانواده های خوب

دختران خانواده های خوب باد بادک هوا نمی کنند.     

بادبادک ها رنگی اند،                                            

                              رنگ ها شادند،و شادی هوس انگیز

بادبادک ها کاغذی اند،

                        پاره می شوند؛

                              پس بادبادک ها پاکدامنی نمی دانند.

بادبادک ها به نخی نازک بندند؛

                              نخ ها دل به باد می دهند؛

                                        و بادها باد بادک ها را از راه به در می کنند.

باد بادک ها سر به هوا به پرواز در می آیند.

و گلاویز می شوند با ابر های دل سیاه

                             و تسلیم می شوند در آغوش شان.

برای همین است که

            دختران خانواده های خوب هیچ گاه بادبادک هوا نمی کنند.

                                                                                                 

"راتی ساکسانا"

بانوی شاعر هندی

 

حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم

                                                      " محمدعلی بهمنی "

نحوه تهیه معجون صبر

کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه‌ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.
چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.

بدو گفتند: “در این تنگی و سختی تو را آسوده‌دل می‌بینم!”

گفت: “معجونی ساخته‌ام از شش جزئی و به کار می‌برم و چنین که می‌بینید مرا نیکو می‌دارد.”

گفتند: “آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.”

گفت: “آری جزء نخست اعتماد بر خدای است، عزوجل،
دوم آنچه مقدر است بودنی است،

سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.

چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،

پنجم آنکه شاید حالی سخت‌تر از این رخ دهد.

ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد.”

چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت…

زن

و این منم

زنی تنها

در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی


امیدی نیست

خیال نکن
اگر برای کسی
تمام شدی
امیدی هست

خورشید
از آنجا که غروب می‌کند
طلوع نمی‌کند

"دکتر افشین یداللهی"

انتظار

دل تنگ که می شوی دیگر انتظار معنا ندارد.

یک نگاه کمی نامهربان،

یک واژه ی کمی دور از انتظار،

یک لحظه فاصله...،

می شکند بغضت را... .


تلخ و شیرین

تلخ ترین حرف : دوستت دارم ، اما
شیرین ترین حرف : اما ، دوستت دارم...

تو


تو هنوز با تمام ِ نبودنت

تنها پناه ِ من از این آدمهایی