در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد انگار...
در سرزمین من
سهم زن ها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند...
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاه ها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند ...
من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!!
نمی دانم چرا شعار از
لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و ... می دهی؟
روی حرفم، دردم با شماست
اگر زنی را نمی خواهید دیگر
یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید
به او مردانه بگو داستان از چه قرار است
آستانه ی درد او بلند است .
...یا می ماند
یا می رود!
هر دو درد دارد!
اینجا زمین است
حوا بودن تاوان سنگینی دارد....
آسمان را گفتم
می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی گفت نی نی هرگزمن برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم
خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی و خرمن اختر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کاربوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
این جهان را گفتم
هستی کون و مکان را گفتم
می توانی آیالفظ مادر گردی
همه ی رفعت را
همه ی عزت را
همه ی شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت و شان کم دارم
دختران خانواده های خوب باد بادک هوا نمی کنند.
بادبادک ها رنگی اند،
رنگ ها شادند،و شادی هوس انگیزبادبادک ها کاغذی اند،
پاره می شوند؛
پس بادبادک ها پاکدامنی نمی دانند.
بادبادک ها به نخی نازک بندند؛
نخ ها دل به باد می دهند؛
و بادها باد بادک ها را از راه به در می کنند.
باد بادک ها سر به هوا به پرواز در می آیند.
و گلاویز می شوند با ابر های دل سیاه
و تسلیم می شوند در آغوش شان.
برای همین است که
دختران خانواده های خوب هیچ گاه بادبادک هوا نمی کنند.
"راتی ساکسانا"
بانوی شاعر هندی
" محمدعلی بهمنی "
بدو گفتند: “در این تنگی و سختی تو را آسودهدل میبینم!”
گفت: “معجونی ساختهام از شش جزئی و به کار میبرم و چنین که میبینید مرا نیکو میدارد.”
گفتند: “آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.”
گفت: “آری جزء نخست اعتماد بر خدای است، عزوجل،
دوم آنچه مقدر است بودنی است،
سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.
چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،
پنجم آنکه شاید حالی سختتر از این رخ دهد.
ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد.”
چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت…