می شمردم... .
پدر آرام، آهسته
وباعشقی که همواره درون چشمهاش جاریست
نگاهم میکند گاهی
و میگوید برایت بهترش رامیخرم فردا..
ومن شرمنده ی مهرش
فقط گیرم در آغوشش..
چراانقدر مهربانی؟
چرا خونت به جوش آمدولی حتی دریغ از اخم..
سکوتت، آرامشت،بوست
همه آبم میکند هردم..
وخداچقدردوسم دارد
که شمارا، فرشته را،پدرم را
سایه ی سرم کرده
خوش بحالم..بد بحالت..