نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

سین مثل سیمای تو

 

در کوچه پس کوچه های گذر زمان

و در روزهایی که صدای پای بهار گوش زمینیان را کر کرده

مسافر دلتنگی مثل همیشه مهمان قلبم است

در لابه لای شدن ها و جوانه زدن ها

حقیقتی ،بهاری شدن مرا به بازی گرفته است...وآن اینکه :

امسال در هفت سین قلبم ، جای سیمای تو خالیست!

دختری از جنس باران

دلتنگ که شدی

بنویس از دختری بارانی

که بهانه اش برای زندگی چشمانی ساحرانه بود

که مدت ها بود که نگاه ازاو برگرفته بود

و او همچنان شب ها خواب نرگسی ها را می دید!

پی نوشت:

این روزها شدید عجیب شده ام!!!

انتظار شیرین

میدانی چند روز است

که جای نگاه هایت در آلبوم قلبم خالیست؟

این روزها تنها نسیم است

که جرئت میکند بوی خاطراتت را برایم بیاورد

بگذار برایت از قاصدک ها بگویم...

آنها که بی رحمانه ، سیاهه هایی از تو برایم می سرایند

تا وسعت دلتنگی ام حتی ثانیه ها را کبود کند

ولی من به این سرمشق عاشقی عادت دارم که :

انتظار شیرین است...مخصوصا برای تو!...

مسافر

ای مسافر !

ای جدا ناشدنی !

گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر !

تا به کام دل ببینمت...

بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم...

آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ...

و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...

بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را...

مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش...

 با من سخنی بگو مگذار یکباره از پا در افتم ...

فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...

آرام تر بگذر ...

وداع طوفان می آفریند... آیا فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟!

باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...

من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...

ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...

اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...

از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟

مبادا...

از وقتی که

مهرحیات بردفتر زندگی من خورد

و نام من در لیست مسافران خاک رقم خورد

گویا از همان موقع چشمانم را به دریــا پیوند زدند

تامبادا روزی

خشکسالی تمام وسعت دلم را فرا گیرد...

ساعت عاشقی...

هر روز غروب

درست در ثانیه های وداع خورشید با زمین

این دل پربهانه می شود

آن هنگام که صدای تپش اطلسی ها

گوش زمین را کر می کند

زمزمه لب های بی گناهم تنها یک جمله است

تنها یک جمله...

" کاش امروز آخرین صفحه دفتر انتظار ورق خورده باشد"...

غریبانه

روزگار عجیبی ست نازنین

درد را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنگاه که در صفحه سیاه شب

دلتنگی هایم برای تو را به بند کلمات می کشم

و ذره ذره آب می شوم

 عابران این صفحه برایم نظر می نویسند : "زیبا بود..."

نیستی ... نیستی که ببینی بارانی شدن چشم هایم

این روزها در چشم دیگران زیباست ...

شبنم...


پروازی بیکران

در آستانه ی حضور اقاقیا

با تو اما بدون حضور سبز نگاهت

وشبنم خاطرات که از چشمانم سرازیر است...

بگو برای الماس های بلورین اشکم

چه بهایی خواهی پرداخت

تا گوشه ای از دلتنگی من جبران شود؟

یک دقیقه سکوت...

تا به حال شده
که در حسرت لبخندی بمانی

و رنگ امید به نقاشی آرزوهایت بپاشی

و سهم لبخند تو را به دیگری بفروشند

و تو ...

صدای شکستن می آید...شما هم می شنوید؟

صادقانه با چشم ها

صداقت چشمانت تکیه گاه غریبی ست

برای پلک های منتظر و بارانی ام

آن هنگام که یادت لا به لای یاس های جانمازم جا خوش می کند

و من پلک هایم را بر هم می نهم

در حالی که کودکانه با بغضی معصومانه حسرت می خورم

که چرا زبان ها به اندازه چشم ها صادق نیستند

و باز هم حضور نگاهت با چشمکی به من یاد آوری می کند

که صداقت هنوز زنده است

حتی در صندوقچه بلورین چشم ها...

پی نوشت:

برای تو نوشتم هم قطاری...