یک روز اگر آمدی
و در امتداد پاییز درختهای یک باغ
دختری را دیدی که روی طلایی برگ ها زانو زده
مبادا به تمام قد بایستی روبه روی او و زل بزنی به خاکستری خاطراتش
شاید رفته دلتنگی هایش را همدم خاک کند
آدمک خیس رویاهای بارانی ام!
دقیق نمیدانم رد پایت را در دلم که بگیری
به کدامین بهانه اطلسی میرسی
فقط این را میدانم که آن بهانه آنقدر قیمتیست
که مدت هاست چشمانم به قلبم حسادت میکند
بیا که ترنم نگاهم تجسم حضورت را می طلبد!...
من حتم دارم
سرانجام روزی مهربانی
در برابر نگاه بی عاطفه ات کم خواهد آورد
روزی که تنها مامن من
آغوش اشک خواهد بود
وبرای سرودن ترانه
نیازی به نگاه سرشار از دلواپسی نیست
روزی که تنها دغدغه من نگاه خسته وبی پناه مسافریست
که سالهاست ازسفربرگشته
آن روز خواهد آمد
حتی اگر من نباشم...!
کسی آن سوی دیوار دلتنگی هایم گوش ایستاده
تا برای بهانه ای که تقویمم را بی بهار کرد ترانه بسراید
اما...چه بهانه ای
وسیع تر از تو و نگاه بی تفاوت وسکوتی بی نهایت
برای ابدی شدن زمستان قلبم؟