مـــــــــن از زنــــدگــــانـــــــــی آمـــوخـتـم چـگـــــــــونـــه
اشـــــک ریـخـتـــــــن را؛
ولــــــــی اشـکـهـــــــــایــــم نـیـامـــوخـــت
چـگــــــــــونـه زنـدگـــــــــی کـــــــردن را... .
کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد
نه تو دیگر هستی
نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود
سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم
هیچکس گمشده ام را نشناخت
تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است
چشمی از درد دلم آگاه است
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من میمانی
لایه های نرم ماسه زار های به سنگ نشسته را گریزی نیست
وقتی که دریا خشکیده باشد
وقتی به خویشتن آلوده ایم دست هایمان را !!
موج میزند تاریکی در پژواک نبودنت
بس کن اینهمه نیامدن را
من از تکرار تو آب می شود
وقتی که نفس نفس میزند پیراهنت
از پیچ و تاب های نرم نسیم