نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

عاشقی

عاشقی از آن کارهاییست که به من نمیآد!


از آن نقش‌ هاییست که نمی‌تونم بروم در قالبش


نمی‌تونم خوب درش بیارم…


نمی‌توانم تحملش کنم.


تازه فهمیدم برای زنده ماندن


لازم نیست


نگات


نفست


دلت


به کسی بند باشد.


تازه فهمیدم تقدیر بعضی دست ها خالیست،


تقدیر بعضی اسمها تنهایی


تازه فهمیدم به این زندگی عادت کردم


این‌که بهانه نباشم برای کسی


این که بهانه نباشد برایم کسی


این‌که می‌شود تنهایی قدم زد


تنهایی آواز خواند تنهایی رقصید


اینکه “من” هم برای خودش کسیست حتی بدون “تو”


خنده های مصنوعی

از " جـــآטּ دادن " هــم سـخـت تـر اسـت
ایـن

" خــَــنــ ـده هــ ــ ـآے مـــ ــصـنــوعــ ــے ..!

خسته ام

آنقدر خـسته ام
که حاضرم

سـرم را روی تکه سنگی

بگذارم وبخوابم

اما

به دیوار وجود بعضی ها

که بارهـا بر سرم آوار شد

تکیه ندهم

آدمیــــــــزاد

آدمـیــزاد....

غـُــرورَش را خیلـی دوستـــــ دارد،

اگـر داشتــه بـاشــد،

آن را از او نگیـــریــد...

حتــّی بـه امانتـــ نبــریـــد...

ضــربــه‌ای هــم نَـزَنـیــدش،

چــه رسـَـد به شـکسـتـَـن یـا لـِـه کــردن!

آدمـــی غـُــرورَش را خیلـی زیــاد، شـایــد بیـشتـَـر از تــمـام ِ


داشـتـه‌هـایـَش، دوستـــ مـی‌دارد؛


حـالـا ببیــن اگــر خــودَش، غــرورَش را بــه خـاطــر ِ تـ ღــو،


نـادیـده بگیــرد، چـه قــَدر دوستتــــ دارد!


و ایـــن را بــفـهـم …


دیکته ی روزگار

روزگار،


نبودنت را برایم دیکته میکند


و


نمره ی من باز میشود صفر.


هیچگاه نبودنت را یاد نمیگیرم.....


قدرت کلمات

کلــــمـات ،

قــدرت آزار دادن شـــمـا را نـــدارنـــد !


مگـــر آنــکه گـــویـــنده ی کــلمــات بـــرایـــتـان ،


بسیــار عــزیــز بـــاشـد !!!


دل کندم ....!!!!

خسته ام ....


همه می گویند کوه کندی ....!!!!؟؟؟


نمی دانند که ؛

دل کندم ....!!!!


http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/3394/10180838-b.jpg

دوست داشتن

دیوانه نمی‌گوید دوستت دارم (!)


دیوانه می‌رود تمام ِ دوست داشتنش را


به هر جان کندنی


جمع می‌کند از هر دری


می‌زند زیر بغل


می‌ریزد پای کسی که


قرار نیست بفهمد دوستش دارد...!


دل سپردن، دل گرفتن، هر دو لازم...!

بار آخر! دست آخر!


من ورق را با دلم بر میزنم!


بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل !


با دلت دل حکم کن! ...حکم دل...


هر که دل دارد بیاندازد وسط


تا که ما دلهایمان را رو کنیم!


دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می شود!


پس به حکم عشق بازی می کنیم


این دل من رو بکن حالا دلت را!


دل نداری ؟!


بر بزن اندیشه ات را...


حکم لازم!!!


دل سپردن،


دل گرفتن،


هر دو لازم...!