نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند


آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند، آرام.. بی‌ صدا.. و تدریجی‌

همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند،


بی‌ هیچ انتظار جوابی‌،


فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند؛


برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی..


همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود


همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روزخدا آنها را فراموش کرده ای


همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند


و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند ... .


تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد...

شب است و گیتی غرق

در سیاهی شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی


باور به نور و روشنایی است ،


که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند


و


از دل شبهای بهار ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند


تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد...

یک نفر دلتنگ است

یک نفر دلتنگ است

یک نفر می گرید


یک نفر سخت دلش بارانیست


یک نفر در گلوی خویش بغض خیسی دارد


بغض کالی دارد


یک نفر طرح وداع می کشد روی گل سرخ خیال... .

دلتنگتم

آنقدر دلتنگتم که

حتــــی

ابلیـــــــــــس هم

بر وســـــعت دلتنگی ام

سجده میکنـــــد...!

دیگر شیرینت نخواهم بود

می خواهم زهر مار ترین برجی باشم که از نزدیک دیده ای... !

از صدای تیشه ات بیزارم وقتی که بر بیستونِ احساسم فرود می آید ..
.

فرهادم .. دیگر شیرینت نخواهم بود.... !!

مرا بخوان

و سکوت، می لغزد

از سرانگشت خیالم اینک


که تندیس نگاهم آبی ست...


و زمان، مهتابی...


ای رویای بودن تو، آرامش !


مرا بخوان به آنچه که در خود داری


بی آنکه آبی در دل تکان بخورد....

پاییز من

پاییز من کوله باریست زخمی

با خنجری میان دو کتفم


شبانه...می گذرم...بی فانوس...


نقاب بر چهره می کشد ستاره


و


ماه از پشت پرده سرک می کشد


قربانیش را می پاید


و من


در فصلی که بهار گره خورده است


گمشده ام را می جویم ...

رویاهایت را رهامکن...

رویاهایت را رهامکن...

بگذار هر روز رویایی باشد


بگذار هر روز دلیلی باشد برای زندگی


ر ویاهایت را رها مکن...


میدانم بسیار دشوار است


و گاهی تردید می کنی که به این همه می ارزد؟


به زندگی اعتماد کن


در آمدن آفتاب را بنگر و خدایت را ستایش کن


و من به تو ا یمان دارم...

زندگی

زیر گنبد کبود جز من وخدا

کسی نبود


روزگار


رو به راه بود


با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود


زیر گنبد کبود


بازی خدا


نیمه کاره مانده بود


واژه ای نبود و هیچ کس شعری از خدا نخوانده بود


تا که او مرا برای بازی خودش


انتخاب کرد


توی گوش من یواش گفت:


"تو دعای کوچک منی"


بعد هم مرا مستجاب کرد


پرده ها کنار رفت


خود به خود


با شروع بازی خدا


عشق افتتاح شد


سال هاست


اسم بازی من وخدا


زندگیست


هیچ چیز


مثل بازی قشنگ ما


عجیب نیست


بازی یی که ساده است و سخت


مثل بازی بهار با درخت


با خدا طرف شدن


کار مشکلی است


زندگی


بازی خدا و یک عروسک گلی است...


درد

نمـــــیـدانــــی،

چه دردی دارد !

وقـــتـی ...

حــــالـم ...

در واژه هــا هــم نــمی گنــــجــد …!