آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند، آرام.. بی صدا.. و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند،
بی هیچ انتظار جوابی،
فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند؛
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی..
همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روزخدا آنها را فراموش کرده ای
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند
و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ... .
کسی نبود
روزگار
رو به راه بود
با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
"تو دعای کوچک منی"
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من وخدا
زندگیست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی یی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است...