رفتنت را خیالی نیست،
فقط مانده ام
چگونه در چشمانی به آن زلالی،
جا داده بودی آن همه دروغ را...!
دلتنگــی هایــــَم را زیر بغـل زده اَم
نشسته اَم در انتظار ِ روز های ِ مبـادا !
سهم ِ من از تــو
همـین دلتنگـی ها ییست
که بی دعوت می آینـد
و …
خیال ِ رفتن نـدارند... .
اگـــــه بـهش زنـــگ میزنی ُ رد میکنه
اگـــــه بهش میگی دوسـ ـت دارم و اون
فقــــط میخنده
اگـــــه شـــــبآ بدون شبــخیر گفتن تــــو
خـ وآبش میـ ـبره
یعنی تــــآریخ انقضـ ـآی ِ تو توی دلــــش
تموم شده!
این یـ ـ ه قـــــآنونه!
بــــآ قـ ـآنونِ آدمــــآ نجــــنگ!
غــرورت لــــِه میشه...
جای تعجبــ ـــ ندارد کــه گـاهـی ...
نــوشتــه هــایـم غمگیننــد !!
و خــودم غمگیــن تــر از آنهـ ــا
دیگــر حتـ ـی حـوصله جنگیــدن بــا خــاطـراتـ ـم را هــم نـدارم ..
تــوانش را نیــ ـز !!
راستــی !!
اگــر همیــن دلخوشـی لعنتـ ـی هــم نبــود ...
دیگــر تنهـ ـایی و خلـوت بــرایــم چــه مفهـومـی داشت ..!!
دست ها . . .
هیچگاه فراموش نمى کنند...
میدانى؟
حافظه ى نوازش...
از جنس حرارت ست ... !!
کافیست تا جواب سلامی را بدهی؛
تا ببینی چگونه دندان ها برای تنت تیز میشود..
کــافیـسـت تــو را بـه نــام بـخــوانـم
تــا بـبـیــنـی
" لـکـنــت " عــاشـقــانـه تـریــن لـهـجــه هاسـت...
و چگــونه لــرزش لـب هـای مــن
دنـیــا را بـه حـاشیـه مـی بــرد.
لحظاتی وجود دارند که دراز کشیده ای
و خیره به آسمان
و یک چیزی مثل صاعقه وجودت را خالی میکند.
زیرلب میگویی : دیگه مهم نیست !
نــه کســی منتــظر است …
نه کســی چشــم به راه …
نه خیال گذر از کوچــه ی ما دارد مــاه …
بین عاشق شــدن و مرگ مگر فرقــی هست ؟
وقتی از عشــق نصیبی نبــری غیر از آه …
لیــاقــت میخــواهد...
بــودن در قلــب دختــرکی که تمــام دنــیایش ،
حــرف های نــزده اش است... .