اما نه جرات به آغوش کشیدن آن را دارم
و نه طاقت گذشتن از کنارش و دل کندن از آن را دارم
مانده ام چه کنم راهی برایم نمانده برای دل کندن از دنیایی تاریک و تنگ
مرا باوری نیاز است تا به راحتی از این قفس تیره و تار پر گشایم
و به ابدیت ملحق شوم
خداوندا کجاست این باور و این امید
می خواهم از تاریکی و تنهایی خانه ای بسازم
خانه ای که هیچ نوری حتی برای لحظه ای بر آن نتابیده باشد
سیاهی دیوارهایش را با غمهایم تزیین میکنم
پنجه هایی چون قفس می سازم
که زندانی تنگ و تاریک را برای به ارمغان بیاورد
راهی نیست چون زندگی اینگونه است
فرار از آن بیهوده است
توی یک کنج اتاق
منم و یک قاب عکس
منم و دنیایی از خاطره ها توی این کنج اتاق
منم و یک فنجون خالی چای
منم و یک حبه قند گوشه ء فنجون فال
منم و یک برگ خشکیده توی دفتر عشق
منم ویک قطره اشک خشکیده روی فرش اتاق
توی کنج این اتاق بی کسی
منم و یک دنیا از خاطره ها
منم و یک جای خالی تو اتاق
منم و یک دل تنها و غریب
توی یک شهر پر از تنهایی
دل من هرجا باشه بازم بی اون تنها شده
دل من غصه نخور تو هم یه روز شاد میشی
دل من غصه نخور
خداوندا آمده ام حس ات کنم
خداوندا می خواهم برای همه ء داده ها و نداده هایت
بوسه بارانت کنم
خداوندا کمکم کن تا اینگونه بودن را باور کنم
یاریم کن تا حس کنم تو را و همه ء رندگی را
بوسه هایم را من به دست باد دادم
تا به سویت آورد
من ندانستم که از بخت بد من
باد نیز خنجر نامردیش را میزند