در آخرین لحظه دیدار، به چشمانت نگاه کردم
و گفتم بدان، آسمان قلبم با تو یا بی تو بهاریست...
همان لبخندی که توان را از من می ربود،
بر لبانت زینت بست...
و به آرامی از من فاصله گرفتی، بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم :
ای کاش این قامت نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید
که آسمان بهاری، یعنی ابر باران و رعد وبرق و طوفان ناگهانی
و
این جمله ، جمله ای بود بدتر از هر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او بودن.