همراه
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمیشود
دشوار زندگی
هرگز برای ما
بی رزم مشترک
آسان نمیشود
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمیشود
دشوار زندگی
هرگز برای ما
بی رزم مشترک
آسان نمیشود
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد
باید فراموشت کنم /
چندیست تمرین می کنم /
من می توانم ! می شود ! /
آرام تلقین می کنم /
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... /
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /
من می پذیرم رفته ای /
و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم /
کم کم ز یادم می روی /
این روزگار و رسم اوست ! /
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.
مثـل هیــچ کس نیـست !
باید بازیگر شوم ،
آرامش را بازی کنم …
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …
باز باید مواظب اشک هایم باشم …
باز همان تظاهر همیشگی : ” خوبم …
مست شد...
ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر!
برمن منگر؛ تاب نگاه تو ندارم
برمن منگر؛ زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم