نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد
نــــسیــــم بـــهــار

نــــسیــــم بـــهــار

اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد

شعرهای من

شعرهای مرا

کسی میفهمد که


سالیان سال


جز شبحی از خودش


در آینه چیز دیگری ندیده است


... .

مے دانم !

آخر یک روز ...

خسته مے شود از نیامدنش !

شوخے که نیست !

مگر آدم ...

چقدر مے تواند نیاید !!


7e0ca6d1f689e890525e774e03f3ef55-425

... .

قبل ترها...

قـبـــل تــر ها..!


وقتـــی هنــــوز تـــو نیــامده بــــودی...


عاشقـــانـــه های هــرکــس را کـه


می خـــواندم...


بـــه ســادگی اش می خنــــدیدم!


حالآ خـــودم گریــــه می کنم


و برایـــت عــاشــقـــــانــہ می نویســــــم!!!


سلام

به تماشا دعوت شده ایم

عظمت سفره ی آسمان را دیدیم

ولی بد، بد شده ایم

"کوتاهترین مسیر تا مقصد راه راست است" را دیدیم

ولی بیرون از خط شده ایم

به تماشا و تدبر در زمین و آسمان ها دعوت شده ایم

اما ...

نِقِ بی خود می زنیم!؟ یا با همه لج شده ایم!؟

"سما سمین"



شبـــــی بیــــــا

سلام

شبی بیا، بزن مرا
بی تو شکار میکنم، شبی دگر، یاد تو را

شبی بیا، بُکش مرا
من کهکشانی میکنم، با ترکِ تن، یاد تو را

شبی بگو، از یاد من
با یاد تو سر میکنم، صد شبِ ویرانِ دِگَر

شبی نگو، از ترک من
آنشب روانم میرود، بی تو چرا بیرون ز تن

شبی بیا، کنار من
بی تو چه کاری میکنم، یاد تو اَم، اِی خوب من

شبی نباشی دور من
بی تو چرا شبها شدن شرمنده ی روزایِ من

شبی بیا، بی آب و رنگ
بی یاد تو شب نیست قشنگ ...

شبی بیا ...

"سما سمین"

بــــــــــی تــــو



بـی تــو نـفــس تنــگــی

مرا تا مرگ برده ست


جای تــو را حتی نمی گیرد...

 هـــوا هم !

خدایــــــا

خدایاااا....

یه بر به این زندگیمون بزن شاید...


دو تا حکم افتاد دستمون که هر ...


نامردی اسش رو به رخ ما نکشه!!!

کوچ

تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند


گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..



عاشق که شدی کوچ میکنند


دلبستگی

میان مرغان مهاجـــــر ٫


آنکه در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد


امـــا ....


او دلبسته تریــن است ....!!!!


غرور

آدمـیــزاد....

غـُــرورَش را خیلـی دوستـــــ دارد،


اگـر داشتــه بـاشــد،


آن را از او نگیـــریــد...


حتــّی بـه امانتـــ نبــریـــد...


ضــربــه‌ای هــم نَـزَنـیــدش،


چــه رسـَـد به شـکسـتـَـن یـا لـِـه کــردن!


آدمـــی غـُــرورَش را خیلـی زیــاد، شـایــد بیـشتـَـر از تــمـام ِ


داشـتـه‌هـایـَش، دوستـــ مـی‌دارد؛


حـالـا ببیــن اگــر خــودَش، غــرورَش را بــه خـاطــر ِ تـ ღــو، نـادیـده بگیــرد، چـه قــَدر دوستتــــ دارد!

و ایـــن را بــفـهـم … .